زنجیرها آب میشوند . زنجیرها میسوزند . زنجیرها از خجالت میسوزند.
چقدر پروانه زیر این عبا جمع شده ! مگر گل محمد صلی الله علیه وآله ،
کجا میخواست برود که سنگینی این همه بند، رهایش نمیکنند؟ نگاه کن
مچ پاهایش را ! نگاه کن، دُرست مثل پاهای اسیران شام است . چقدر
ایستاده نماز عشق خوانده ! جگرم را آتش زدی بغداد؛ جگرت آتش
بگیرد ! این همه هستی من است که بر شانه های شکسته شهر،
از زندان بیرون میآورند . این باب الحوایج است، بگذار
خودم را سبک کنم ! اینکه میبینی میآید، مردی است
که همه زخمهای مرا میدانست ، این خود عشق
است؛ این بهار است؛ خون آلود میآورندش
این بهار است؛ با زنجیر میآید
این زنجیرهای سوخته، عزای
کسی را گرفته که روزها،
برایشان قرآن خوانده بود
دلم هوای کاظمین کرده
دلم بوی تو را میدهد
کاش این همه زنجیر
را میتوانستم پاره کنم
و به سویت بشتابم!